می خوام برم با همه چیز خداحافظی کنم ...
داشتم می رفتم تا از این دنیا با تموم نیرنگ ها ، بدی ها و
پستی هایش فرار کنم ...
پا تو جاده ای گذاشته بودم که از آخرش خبر نداشتم
و هرچه بیشتر پیش می رفتم ، بیشتر عذاب می دیدم
فقط احساس می کردم نوک خنجر بیشتر تو بدنم فرو میره
نمیتونستم درش بیارم
خیلی وقت بود از همه چیز دل بریده بودم
به انتظار مردن ، لحظه ها رو می گذروندم ..
دیگه حتی افتادن برگ درختا هم منو ناراحت نمی کرد ...
حتی دیدن فقیرا و گداهای گوشه خیابون برام بی تفاوت شده بود
دلم از سنگ شده بود و وجودم سرد سرد
تنها برای خاک زنده بودم
من به نظر درختا و گلها و نسیم روی دریا مردم . میدونم
من با زندگی لج کرده بودم یا اون با من لج کرده بود؟
زندگی به عکس العمل های من می خندید
حاضر نبودم که ببینم از همون ابتدای زندگی شکست خورده ام ..
مثه یه جنگجو که نجنگیده بود اما شکست خورده بود
من نمیخواستم شکست بخورم
من دوس داشتم با زندگی دوست باشم
خیلی سالا تمام حرف ها و اشکامو تو قلبم پنهان کرده بودم
نمی خواستم کسی برام گریه کنه
تصور می کردم راهی واسه برگشت وجود داره ولی دنده عقب نداشتم
همه فکر می کردن خوشی زده زیره دلم
مگه این نیست که زنده شدم تا زندگی کنم ؟
افسوس ...
دلم می خواست فریاااااااد بزنم و انتقام بگیرم از دسته همه
دلم می خاست برم نوکه کوه تا با خدا دعوا کنم و بازخواستش کنم
اما رو لب های من فقط ترانه های سکوت بیرون سر داده می شدن
از پشت پنجره سکوت به زندگی نگاه می کردم
دلم می خواست یکی منو برگردونه به اوله جاده
ولی وقتی جنازه های افتاده کنار جاده رو میدیدم
خون تو دلم دوباره فواره میزد و جاری می شد
مجبور بودم در این راه بی پایان جلوتر برم
آره . من همچنان هم دارم میرم
به جلوتر ، به جایی که خاک صدام میکنه
تعجب نکنید . این چیزه تازه ای نیست
من خیلی وقته دلم بوی مرگ میده...
خیلی وقته